آلاله

بیا با گل لاله بیعت کنیم... که آلاله ها را حمایت کنیم...

شهید احمد اسکندری
شهدای ورزقان

شهید احمد اسکندری

 

شهید وارسته احمد اسکندری فرزند بزرگوار حاج فرمان در سی و یکم خرداد ماه سال ۱۳۴۲ در روستای بکرآباد ورزقان دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی را در دامان پر مهر خانواده سپری کرد و دوران تحصیل را در زادگاهش به پایان رسانید. وی در سال های آغاز انقلاب همراه پسر دایی شهیدش (شهید بزرگوار داوود خالقی) مردم اهالی را به شرکت در تظاهرات و راهپیمایی که بر علیه رژیم طاغوت صورت میگرفت دعوت می کرد.

وی برای ادامه تحصیل و وارد شدن به دبیرستان به ورزقان رفت و در آنجا به تحصیلش ادامه داد. بعد از پیروزی انقلاب احمد وارد سپاه شد و به تبلیغ جهت پر کردن سنگرهای جبهه می پرداخت. وی بعدها به همراه چند تن از اهالی روستا به تشکیل پایگاه، همت گمارد و مسئولیت آن را به عهده گرفت.

 

موقعی که آیت اله بهشتی و یارانش به شهادت رسیدند چند روزی را در روستا مجلس عزا تشکیل داد. سرانجام در فروردین ماه سال ۶۲ به همراه چند تن از جوانان عازم جبهه های حق علیه باطل گشت و در چهارم خرداد ماه همان سال در سن ۱۸ سالگی علی اکبر وار در منطقه سنندج شهد شهادت را نوشید و به لقاء الله پیوست.

 


خاطره ای از شهید بزرگوار به نقل از برادر ایشان
تقریباً در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ بود که مرحوم پدرم کم کم کارهای مربوط به اعزام به خانه خدا (حج تمتع) را ردیف می کرد، آن سال برادرم (شهید احمد اسکندری) حال دیگری داشت انگار که از درون با خودش درگیر بود و بعد از مراجعت از مدرسه (که روزانه ۲۰ کیلومتر با پای پیاده رفت و برگشت به مدرسه طول می کشید) دائماً در فکر بود که بالاخره یک روز سر سفره ناهار به مرحوم پدرم گفت که می خواهم به جبهه بروم، پدرم گفت که پسرم دفاع از مملکت و ناموس وظیفه شرعی و دینی هر مسلمان است و اگر امورات خانه به دست تو بچرخد، برمن هم واجب است که بر این تکلیف عمل نمایم ولی در آخر بهار سفر مهمی در پیش دارم و به حج مشرف می شوم، اجازه بده من بروم و برگردم آن موقع شما می توانید بروید، بدون درنگ سرش را پایین انداخت و گفت از اصفهان خانم ها به امام نامه نوشته و اجازه خواسته اند که از مملکت و دین و ناموس این مملکت دفاع کنند، من مزاحم حج شما نیستم و امورات خانه هم می چرخد، بالاخره فردای آن روز به جبهه اعزام شده و کتاب هایش را در دبیرستان شهید رجایی ورزقان روی میز گذاشته بود و سه روز بعد از آن گفتگو، یکی از همکلاسی هایش کتاب های او را آورد خانه و تحویل داد و گفت احمد رفت جبهه... و حدود یک ماه بعد جنازه شهیدش به روستا برگشت و پدرم بدون گریه و بعد از گذشت دو هفته از شهادت دلبندش، با خوشحالی به مکه مشرف گردید و قسم می خورد که در طول ایام حج و ادای فرایض، احمد همراه من بود و با چشم خودم هرجا رفتم، او را دیدم.

 


وصیت نامه شهید بزرگوار
بسم رب الشهداء والصدیقین
بنام الله پاسدار خون شهیدان درود بر حسین (علیه السلام) سرور آزادگان و درود و سلام بر امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نائب برحقش رهبر و مرجع خمینی بزرگ نوح زمان یار و یاور مستضعفین جهان، بنده احمد اسکندری نیروی داوطلب اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخش ورزقان با عده ای از برادران عضو سپاه و بسیج در تاریخ ۱۳۶۲/۰۲/۱۸ به روستای سنگ سفید وارد و در یک قله بلند مستقر شدیم و با برادر میر داماد هادیان در یک سنگر بودیم که در شب ۱۳۶۲/۰۲/۲۱ با دشمنان کوردل و از خدا بی خبر درگیر شدیم و عده ای از خود فروخته و مزدور را به درک واصل کردیم و در این درگیری برادر رسول نصر اعزامی از اصفهان شربت شهادت نوشید و به شهیدان پیوست روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

 


و پایگاه سنگ سفید را بنام شهید نصر گذاشتیم – انا لله و انا الیه راجعون – پس ای خدای مهربان اینک که برای خشنودی تو در ستیزیم و تا آخرین لحظه با کفار و منافقین جنگ خواهیم کرد. چه خوب است بازگشت به سوی خدا را با شهادت در راهت نصیبم گردانی و چند کلمه به عنوان وصیت می نویسم که شاید شهید شدم، از امت حزب الله می خواهم در فکر کمبودهای دنیوی نباشند در فکر جبهه و اسلام و قرآن باشند و امامی که در فکر نجات اسلام است در خط او حرکت نمایند و متفرق نشوند و از مال و منال دنیا فقط چیزی که مرا رنج می دهد ناراحتی پدرم می باشد ولی امیدوارم پدرم هم با وجود ایمانی که دارد تسلیم خدا شده و زیاد ناراحت نشوند و خداوند اجر خواهد داد و صبر عنایت خواهد نمود. شهادت جوانان ما تیری است که بر قلب دشمن می نشیند (امام خمینی)
والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

 

 

لینک های مرتبط با شهید بزرگوار
لینک کوتاه

برچسب‌ها
نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.